نوروز 1389


سال جدید اومد و من و مامان آنقدر سرمون گرم بوده که مدتی وقت نوشتن نشده بود تو این دو ماه گذشته هم مادر جون و بابا جون (پدر و مادر بابا) اومدن و رفتن هم عمو میلاد اومد کیش و با هم رفتیم دوبی واسه 4 روز ، عید هم که تا 3 روز اول رامسر بودیم روز 4 فروردین رفتیم ترکیه تا 11 فروردین جاتون خالی خیلی خوش گذشت، با همه خانواده بابا جون رفتیم به جز خان عمو( عمو علیرضا رو میگم) که سربازه حالا ایشالا مامان میگه با عمو علی قراره بریم ریودوژانیرو این عکسم با همه همسفرا جلو قصر دولما باغچا ترکیه گرفتیم من اینجا 10 ماهمه :D



اینم یه سبک خوابیدن دیگه

دوقلوها






این روز ها خیلی بد خواب شدم با هیچ کس نمی تونم بخوابم قبلا یه چند روزی فقط با مامان میتونستم بخوابم حتی با بابا که اینقد راحتم خوابم نمیبرد اما الان با مامان هم حتی خوابم نمی بره یعنی به قدری کلافه خوابم که چشام میخواد بسته شه اما مقاومت میکنم گریه میکنم دستمو به همه جا میمالم(اینم از شیرین کاری های منه موقع خوابیدن)اما فایده نداره یعنی اگه مامان بخواد منو بخوابونه در بهترین شرایط نیم ساعت طول میکشه البته مامان فکر میکنه به خاطر دندونمه که اینقد بد خواب شدم و زود بیدار میشم یا تو خواب گریه میکنم منم امیدوارم که زود تر درست شه به یاد اون روزایی که راحت میخوابیدم

قصه چهار دست و پا رفتن من





وبلاگم قالبش عوض شد آخه رو قبلی بیشتر میشد عکس گذاشت تا مطلب ، خیلی مختصر میشد راجع به عکسها توضیحاتی نوشت اما از این به بعد خاطره مینویسیم
پریروز مامان متوجه شد که من خیلی آرومم و صدام در نمیاد (آخه وقتی دارم تلویزیون میبینم سرو صدا در میارم و هیجان نشون میدم) اومد دید من که تازه چند روزه یکم چهار دست و پا میرم خودمو کشوندم تا لبه فرش و رسیدم به سرامیک خنک و دارم زمین و ملچ ملوچ مثل بستنی لیس میزنم برق از سرش پرید!!!! منو از رو زمین کند و نگام کرد نمیدونست بخنده یا عصبانی شه آخه من که کثیف و تمیز فعلا برام فرقی نمیکنه دعوا و سرزنش و... که نداریم پس بهتره فقط با یه خنده این خاطره رو به حافظش و به این وبلاگ بسپره این یکیش دومیش هم همین پریشب بود آخه میدونید از وقتی چهار دست و پا میرم کارهای بیشتری هم از دستم برمیاد میتونم خودم هرجا میخوام برم قبلا فقط هرچی دورو برم میذاشتن و میتونستم بردارم و بازی کنم اما الان خودم دست به کار میشم شب که مامان داشت منو میخوابوند دید من دیگه چشام داره میره یعنی تقریبا بسته شده و خودش خوابش برد وقتی از خواب پرید که صدای هن هن کردن منو شنید یهو پرید دید من چهاردست و پا آمدم تا دو قدم اونورتر رو زمین یه دستمال کاغذی پیدا کردم و دارم میخورم مامان خیلی ترسیده بود که نکنه من دستمالو قورت داده باشم یخورده منو بازرسی کردودید همه چیز عادی و لبخند رو لبمه پستونک و گذاشت تو دهنم و به پشت گذاشت که بخوابم یدفعه دید دارم عق میزنم و چشام گرد شده بلندم کردو چند تا زد پشتم که یدفعه کلی شیر بالا آوردم و چند تا سرفه پشتش که کلی مامان و از یه لحظه چرت زدنش پشیمون کرد بعد گرفتن خوابیدم اینم یه درس عبرت که تو خونه ای که بچه چهار دست و پارو داره دستمال رو زمین نباشه



اینم یه عکس از من و آقا جون البته مال بچگیامه وقتی 6 ماهم بود این عکس و تو رامسر گرفتیم احتمالا مامانی خودش خیلی دلش واسه باباش تنگ شده که این عکس رو گذاشته

تاب بازی



امروز با مامان و بابا رفته بودیم ساحل پشت بازار مرجان که خیلی قشنگه یهو مامان تو پارک اونجا یه تاب دید که من میتونستم سوارش شم خیلی تاب بامزه ای بود من و مامان و بابا هر سه میتونستیم از پارک اونجا لذت ببریم حتی منی که فقط 7 ماهمه تاب سوار شدم( این خیلی خوشحال کننده بود

اولین شب یلدای من


اینم یه عکس از اولین شب یلدای من
آخه من که تا حالا هندونه ندیده بودم اصلا نمیدونستم این چیه که گذاشتن جلو من

حامد



این پسر عمو حامده تو فینیکس زندگی میکنه اون فسقلی هم که معلومه دیگه منم بغلش

یک تولد خاص



روز 10 من تولد مامان بودکه رفتیم رستوران آمریکایی دولوکس کافه که پیشنهاد فرهاد خان بود
همه زحمت کشیده بودن که تولد خوبی باشه که بود امسال شاید خاصترین تولد زندگی مامان بود با وجود من و توآمریکاهمه چیز آن چیزی بود که دوست داشت مرضیه جون هم زحمت کشیده بود واسه مامانم ساعت خریده بود که زمان شیر دادن من مبادا ثانیه ای دیر شه و یک دست مانت و شلواری که مامان خیلی خوشش آمده بود و تصمیم داشت بخره که ایشون زحمتشو کشیده بود، کیک تولد هم کادو عمو صابر و نریسا جون بود

مثل کریستال




این فردای روزیه که از بیمارستان مرخص شدم دارم میرم مطب دکتر واسه چک آپ همه لباسام فعلا برام بزرگن انقد کوچیکم که همه با احتیاط بلندم میکنن که مبادا طوریم بشه (یه چیز خنده دار :مامانم فعلا بلد نیست چطوری با من رفتار کنه) هیسسسسسسس به هیچکس نگینا خب بعدا یاد میگیره من که این 8 روز هم حتی پیشش نبودم حتی بلد نیست دایپرمو عوض کنه ولی زود فهمید چطوری !!

مرخص شدن من از بیمارستان


هر چقد با خودم کلنجار رفتم هیفم آمد که از اون روز ننویسم روزی که همین خانم خوشکله که تو عکس میبینید (صبا جون من) وقتی تلفن زنگ زد و از اونور خط پرستار از بیمارستان فرفکس گفت :بیبی مرخصه و میتونه بره خونه صبا با چنان فریادی پرید رو کابینت آشپزخونه و فریاد میزد :thank you thank you... good for hamideh
و یکی یکی همهرو بغل میکرد که مامانم بغضش گرفته بود همه خوشحال بودن ولی انصافا که ما بچه ها چقد قشنگ و بی غل و غش این احساس هارو نشون میدیم من یک روز قبل از مرخص شدنم نافم افتاد و سنسور روی نافم و به پام بستن یعنی شب هفتم که عمو فرهاد همه رو برد رستوران چیز کیک فکتری که مامان عاشق اونجا شد

یه روز خوب


اینجا من هنوز به دنیا نیومده بودم که با صبا جونم رفتیم سیرک چقدر خوش گذشت

جبران زحمات


اینم یه عکس از عمو صابر و نریسا جون (همون خاله تیتا)

اینقد آدمای خوب به من خوبی کردن که من بزرگ شدم باید حسابی جبران کنم اول از همه از بزرگترهایی که به خواسته پدر مادرم احترام گذاشتن و مانع نشدن بگیر تا مرضیه جون و عمو فرهاد که همه کار تو آمریکا برام کردن، حامد پسسسسسسر عموی عزیز که زحمت کارهای اداری شناسنامه رو کشید، عمو صابر و نریسا جون که چند روزی مهمونشون بودیم که واقعا حس مهمان بودن که چه عرض کنم انقد آدمای نازی بودن که انگار خونمون بود بازم مرسسسسسسسسسسسی

اینم عکس من از هفته اول زندگیم که با بالا رفتن بیلیروبینم(نگران نشین همون زردیه خودمون) تراژدی شد واسه خودش .همین موضوع بهانه داده بود دست مامانم که همش گریه کنه البته نه به خاطر من آخه مامانا بعد زایمان دچار افسردگی پس از زایمان میشن واسه همینم اشکشون دمه مشکشونه منم بهانه داده بودم دستش